اتل، متل، توتوله

نویسنده:
علیرضا دوست‌باطنی

اتل، متل، توتوله
به خاطر ندارم اولین‌بار کِی در این خیابان قدم زدم. حتی دقیق نمی‌دانم چه اتفاقی باعث شد از قدم زدن در خیابان هدایت، خوشم بیاید و آن را تکرار کنم. روزها سپری می‌شدند و من خودم را در پایان خیلی از آن‌‌ها در هدایت می‌‌دیدم. دلیل آشنایی من با این کوچه موقعیت مکانی خانه‌ام است، اما این تکرارِ قدم‌زدن در هدایت و عدم تمایل به خارج شدن از آن، دلیل دیگری دارد که خودم هم دقیق نمی‌دانم. اوایل که در این کوچه قدم می‌زدم، شاید فقط برای سیگار کشیدن بود. یک کنکوری صدوسی‌کیلویی بودم که هنگام بازگشت از کتابخانه، آخرین نخ سیگارم را در این خیابان می‌کشیدم و یا زمان‌هایی که حوصله‌ی در خانه ماندن و شنیدن حرف‌های پدر و مادرم را نداشتم، به هدایت می‌رفتم و آن‌قدر قدم می‌زدم تا مطمئن شوم آن‌ها خوابیده‌اند. اما حالا نه کنکوری‌ام و نه دیگر پدر و مادرم در آن خانه زندگی می‌کنند، وزنم هم تقریباً نصف شده و یک من از منی که بودم کم کرده‌ام. اما بازهم به هدایت می‌روم و در آن قدم می‌زنم. خیابانی که اسمش شاید شما را به یاد صادق هدایت بیندازد اما مراقب باشید و گمراه نشوید چون هدایت، اسم حقیقی خیابان است نه انتخاب من. معمولاً بعد از نیمه‌شب‌ها قدم می‌زنم، سایه‌ام هم با من قدم می‌زند، البته کمی جلوتر از من. چند سال قبل تلاش کرده بودم که سایه‌ام را بگیرم، شاید هم حالا که این‌جا هستم، می‌خواهم آن را این‌طور به‌یاد بیاورم. اما واقعیت این است که نتوانستم، من نتوانستم بگیرمش. شاید در جاهایی با آن مماس شدم اما هرگز به آن نرسیدم با آن‌که می‌خواستم. یکی از ترس‌های همیشگی‌ام این است که خاطره‌هایی که در ذهن دارم حقیقت نداشته باشند. نه که با خیانت کردن به واقعیت مشکل داشته باشم، به این دلیل که می‌خواهم خودم رُخداد درست را بدانم و بعد آگاهانه به واقعیت خیانت کنم. واقعیت، آه که چه‌قدر از این کلمه بیزارم. لعنت به واقعیتی که آدم نمی‌تواند در آن حتی سایه‌ی خودش را هم بگیرد.
قسمتی از پیاده‌روی خیابان هدایت سنگ‌فرش ا‌ست. آدم‌های زیادی را دیده‌ام که هنگام رد شدن از آن‌جا مراقب قدم-هایشان هستند. آدم‌هایی که انگار می‌خواهند قدم‌هایشان را با ترتیب سنگ‌فرش‌ها تنظیم کنند و کفش‌شان از مرز آن‌ها خارج نشود. ولی من معمولاً در شب‌ها هنگام عبور از آن‌جا سایه‌ام را با ترتیب رنگ سنگفرش‌ها تنظیم می‌کنم و حساسیتی روی گام برداشتنم، ندارم. چندباری هنگام عبور از این قسمتِ خیابان، خودم را از زاویه‌دیدِ دوربینِ خانه‌های آن اطراف تصور کرده‌ام. دوربین‌ها یک مرد عینکی می‌بینند که بالاتنه‌اش را در هر قدم تکان می‌دهد. اگر خانه‌ای دوربین باکیفیت‌تری داشته باشد احتمالاً جوان بودنم هم مشخص می‌شود. همین‌طور تتویی که بر دستم دارم، پنج تیک با خطوطِ مورب در کنار هم؛ همان نشانه‌هایی که در نقاشی کودکان در بالای کادر، کنار خورشید و ابر‌ها نقش یک دسته از پرندگان را بازی می‌کنند. ناظرین دوربین باکیفیت، تصویری که می‌بینند احتمالاً شبیه این صحنه است: فردی بیرون از زاویه‌ی دید دوربین ایستاده و مداوم به‌طرف من، سنگ پرتاب می‌کند. من هم پیوسته جاخالی می‌دهم، از یک سنگ به‌سمت راست پناه می‌برم و از سنگ بعدی به‌سمت چپ و دوباره راست و دوباره چپ، راست و چپ. اگر بچه‌ای قدم زدنم را روی سنگفرش‌ها ببیند احتمالاً فکر می‌کند که من درحال رقصیدن‌ام، شاید هم تصور کند سبک ویژه‌ای از لیلی را بازی می‌کنم چرا که زانو هایم را برای تنظیم بهتر سایه‌ام روی سنگفرش‌ها کمی خم می‌کنم. ولی پدر و مادر همان بچه با دیدن همان تصویر یا فکر می‌کنند من مشکل جسمانی دارم که آن‌طور راه می‌روم یا معتادم و توهم زده‌ام. شاید هم فکر کنند که مشکل روانی دارم و چیز‌هایی می‌بینم که وجود ندارند؛ اما من فقط و فقط درحال نظم بخشیدن به حرکت سایه‌ام هستم. دقیقاً همان‌طور که یک نقاش به تابلویش، یک نویسنده به کلماتش، یک دکتر به مریضش، یک روان‌شناس به مراجعه‌کننده‌اش و اسطوره و خدایان و علم، به این جهان نظم بخشیده‌اند. من هم می‌خواهم به سایه‌ام نظمی بدهم. حالا کدام‌یک از این‌ها واقعیت است؟ تازه اگر فرض کنیم من واقعاً چنین کاری را با سایه‌ام کرده‌ام، و حالا صرفاً درحالِ ساختِ خاطره‌ای که وجود نداشته، نیستم.
یکی از ترس‌هایی که روزها به آن فکر می‌کنم این است که هم‌زمان با قدم زدنم دزدی‌ای در این‌جا رخ دهد و ساکنان خانه بعد از بازبینی دوربین‌ها فکر کنند من هم هم‌دست دزد بوده‌ام و خب حالا بیا و ثابت کن که من دزد نیستم. من فقط برای قدم زدن در آن ساعت آن‌جا بوده‌ام. آخر این چه واقعیتی‌ست که آدم حتی نمی‌تواند با خیال راحت در خیابانی نزدیک خانه-اش قدم بزند؟
به راه رفتن ادامه می‌دهم و از سنگ‌فرش‌ها و بازی با سایه‌ها رد می‌شوم. به راه رفتن ادامه می‌دهم و به قسمتی که نامش را گذرگاه گذاشته‌ام، می‌رسم. درختان این بخش می‌توانند نظر هر عابری را جلب کنند اما معمولاً کسی به آن‌ها توجهی ندارد. درختان دوطرفِ خیابان به‌شکلی روبه‌روی هم قرار گرفته‌اند که شاخ‌و‌برگ‌هایشان باهم قوس‌مانندی را می‌سازند. درختان سمت راست برای رسیدن به درخت‌های مقابل‌شان دست‌هایشان را بیشتر کش می‌دهند و باهم دروازه‌ای عظیم در میانه‌ی هدایت می‌سازند. نگهبانان آن قسمت هم شن‌ها و بلوک‌های ساختمان‌های درحال ساختی‌اند که راه رفتن در پیاده‌رو را مختل کرده‌اند و همین‌طور چندین سگ ولگرد که این ساختمان‌های نیمه‌کاره را برای خواب‌شان انتخاب کرده‌اند که هر آدمی را وادار می‌کنند وارد خیابان شده و از میانه‌ی دروازه عبور کند. من هم وارد خیابان می‌شوم. دیروقت است و دیگر ماشینی تردد نمی‌کند، با خیالی آسوده به وسط خیابان می‌روم. معمولاً درحال عبور از این قسمت، سرم را عقب داده و به بالای سرم نگاه می‌کنم؛ به برگ‌هایی که مانع رسیدن مستقیم نور چراغ می‌شوند. از حرکت می‌مانم و بازهم به بالا نگاه می-کنم. زور می‌زنم چیزی، معنایی، واقعیتی از آن‌چه می‌بینم بیرون بکشم، نمی‌توانم. جمله‌ی الکساندر پوپ به ذهنم می‌آید که می‌گفت: «واژه‌ها همانند برگ درختان‌اند، هرچه برگ‌ها بیشتر باشند میوه‌ها مستور ترند.» نمی‌توانم درست جهت گیری‌اش از بیان این جمله را بفهمم. البته درست‌تر این است که می‌خواهم در برابر درک کردن منظور اصلی‌اش مقاومت کنم. این‌که فردی واژه‌ی بیشتری به کار ببرد و منظورش از کلماتی که به‌کار می‌برد همان نباشد که می‌گوید آیا ارزش است؟ من درخت‌هایی را دیده‌ام در زمستان که بدون هیچ برگی میوه‌های بسیار دارند. شاید در خواب دیده باشم‌شان، اما مطمئنم که دیده‌ام. درختانی که انرژی‌ رشدشان را از سرما می‌گیرند. درختانی که زیبایی‌شان در شاخه‌های لخت و بی‌برگ‌شان است. شاخه‌های هیجان‌گرایی که حجمی در فضا ایجاد می‌کنند و پیش می‌روند. همین شاخه‌های بالای سرم هم چند ماه قبل خالی از برگ بودند. یکی از شاخه‌های بی‌برگ را به‌خاطر دارم که برای من شبیه به دیوانه‌ای بود که به هر طرف سرک می‌کشید تا از یکی بشنود که دیوانه نیست. مطمئنم که آن شاخه باید یک زن باشد! فردی که وجودش اعتراض است. بدنی با دستانی کشیده که پیوسته خط صاف سرکوب‌ها را با برآمدگی بدنش برهم می‌زند. اگر او مادر بود شک ندارم که بهترین قسمت غذا را برای خودش جدا کرده و در ظرف خودش قرار می‌داد، نه در ظرف فرزندش. ای‌کاش او مادر من بود. شاخه‌ای که آن‌قدر کامل و بی‌نقص بود که می‌توانستم آن را بدون هیچ دستکاری‌ای به یک گالری ارائه بدهم تا مردم بروند و آن را ببیند. مردم دیگر نمی‌توانند در زندگی، چیز‌ها را ببیند. آخر این چه واقعیتی‌ست که آدم حتی نمی‌تواند چیزها را در آن ببیند؟
از هدایت کوچه‌های زیادی خارج می‌شود. هنگام قدم زدن با سرعت همیشگی‌ام در حدفاصل کشیدن یک سیگار، دو کوچه را پشت‌سر می‌گذارم. هروقت بخواهم می‌توانم از آن‌ها خارج شوم اما مسیرم را ادامه می‌دهم و هروقت به انتها برسم، برمی‌گردم. این خیابان یازده خروجی دارد، یازده کوچه که ده‌تا از آن‌ها دوتا دوتا روبه‌روی یکدیگرند و یک کوچه‌ی فرعی که در پیچ انتهایی هدایت است و خانه‌ی من آن‌جاست. قدم زدن در هدایت چه دلیلی دارد؟ چرا من انتخاب می‌کنم که در هدایت قدم بزنم؟ چرا از هیچ‌کدام از کوچه‌ها هنگام قدم زدن خارج نمی‌شوم؟ هربار در هدایت قدم می‌زنم این سوال‌ها را از خودم می‌پرسم. شاید از بیرون این‌طور به‌نظر برسد که غرق در افکاری عمیق، یا سروکله زدن با مشکلاتِ زندگی روزمره‌ام، اما در حقیقت این‌گونه نیست. حتی زمان‌هایی شعر «اتل، متل، توتوله» در ذهنم تکرار می‌شود و عمیق‌ترین تفکراتم به همان سوال‌های بی‌معنا منتهی می‌شود که پیدا کردن پاسخ‌شان هم هیچ گره‌ای از کار دنیا باز نمی‌کند.
من فقط برای راه رفتن به هدایت می‌روم. مثلاً خیلی‌ها راه می‌روند تا غذایشان هضم شود، مستی‌شان بپرد، فکر کنند، پادکست و یا موزیک گوش بدهند، به جایی برسند یا چه می‌دانم هزار دلیل دیگر اما من به هدایت می‌روم و آن‌جا قدم می-زنم. ممکن است در هنگام قدم زدن فکر کنم یا موسیقی گوش بدهم و یا حتی کار‌های دیگری انجام دهم اما هیچ‌کدام از آن‌ها دلیل قدم زدنم نیستند. در بخش انتهایی خیابان زمینی باقی مانده که هنوز خالی‌ست و از چشم ساختمان‌سازان در امان است و فقط بلوک‌کشی شده برای روز مبادا. گیاهانی هم در زمین تا ارتفاعی بلندتر از بلوک‌ها رشد کرده‌اند و از خیابان دیده می‌شوند. تصوری از داخل زمین ندارم. یک علمکِ گاز هم در کنار بلوک‌ها قرار دارد. اما تابه‌حال جرات بالا رفتن از لوله و دیدن پشت بلوک‌ها را نداشته‌ام.
در آن موقع شب من می‌توانم هرکاری که دلم می‌خواهد انجام بدهم. وسط خیابان بشاشم، زیگزاگی یا عقبکی در خیابان راه بروم، با سایه‌ام بازی کنم، مست با چشمان بسته رانندگی کنم، با رفتگر‌ها یا آدم‌های دیگری که می‌بینم به‌راحتی هم‌کلام شوم. حتی می‌توانم با گربه‌ها هم ارتباط بگیرم و نوازش‌شان کنم. گربه‌هایی که در روز‌ها از آن‌ها مثل سگ می‌ترسم. بالا رفتن از لوله‌ی گاز برای من در آن زمان‌ها کار غیرمتعارفی نیست، اما ندیدن پشت بلوک‌ها را ترجیح می‌دهم. ندیدنش برایم جذاب‌تر است و می‌توانم هر تصویری که می‌خواهم از آن‌جا داشته باشم و هربار که خسته شدم تصویر جدیدی از آن‌جا برای خودم بسازم. ولی دیدن پشت بلوک‌ها فکر می‌کنم محدودم می‌کند. دیگر دستم باز نیست. وقتی ببینم، می‌فهمم، وقتی هم بفهمم همه‌چیز تمام می‌شود.
من هم‌چنان دوست دارم وقتی صدفی را کنار گوش‌هایم می‌گذارم صدای دریا را بشنوم نه صدای حرکت جریان خون در داخل مغزم را، اما دیگر نمی‌شود. دیگر نمی‌شود خالصانه و با خیال راحت صدای دریا را شنید. اما صدا، صدای جیرجیرک‌هایی که در هدایت می‌آید و احتمالاً منشا‌ش همین زمین انتهایی باشد، با شدت زیادی در آن قسمت شنیده می‌شود. صدای بلندی که در بعضی شب‌ها سرعت راه رفتنم را زیاد می‌کند و بعضی شب‌های دیگر کم.
یک شب که قدم‌هایم را آرام برمی‌داشتم و به هم‌نوازی جیرجیرک‌ها گوش می‌دادم. آدمی را در انتهای کوچه دیدم. آدمی با یک میله‌ی بلند در دست که از دور هم شبیه عصا نبود. جفت‌مان به‌سمت دروازه‌‌‌‌ای که در میانه‌ی هدایت بود حرکت می‌کردیم. من آرام قدم برمی‌داشتم و او تندتر از من راه می‌رفت اما بعد از هر چند متری که پیش می‌آمد، می‌ماند و عصایش را در زمین ‌فرو می‌کرد. دوست داشتم که با یک ایزدبانو طرف می‌بودم. مثلاً خرداد یکی از امشاسپندان. ایزدبانوی آب و باروری گیاهان. ایزدبانویی که به خیابان ما آمده و عصایش را وارد زمین می‌کند تا میزان آب‌های زیرزمینی را اندازه بگیرد و در دفترش یادداشت کند و اگر میزان آب کم بود، برنامه‌ای برای بارش باران تعبیه کند، اما من با یک مرد طرف بودم. آن هم نه یک مرد عادی. یک کارمند شهرداری که عصایش میله‌ای بلند و فلزی بود و آن را داخل راه‌آب‌هایی که در خیابان هست فرو می‌کرد تا احتمالاً بفهمد آب فاضلاب‌ها چه‌قدر بالا آمده؟
وقتی نزدیک دروازه شدم او مسیرش را کج کرد و از یکی از کوچه‌ها خارج شد. الگوریتم رفتاری‌اش ثابت بود. چند قدم برمی‌داشت، میله را وارد سوراخ می‌کرد و چیزی می‌نوشت و تکرار و تکرار و تکرار.
صدای جیرجیرک‌ها همچنان به گوشم می‌آید اما کمتر. به قدم زدن ادامه می‌دهم و مراقب قدم‌هایم هستم، انگار که در سکانس از یک فیلم راه می‌روم و دوربینی تصویرم را از پشت سر ضبط می‌کند. دوربین آرام‌آرام با من قدم می‌زند و بعد ثابت می‌ماند من همچنان پیش می‌روم. تصویر واید می‌شود، یک خیابان دراز پُر از درختان بلند و نور‌ چراغ‌های شهری و یک آدم. آدمی که تا انتها خیابان می‌رود و برمی‌گردد.
در این لحظه با تصور این تصویر انگار چیزی می‌بینم. دستم را مشت می‌کنم و می‌گویم: «نگاه کن! اون آدم رو نگاه کن.»