پلکهایش را که باز کرد، نور صبحگاهی به چشمانش هجوم آورد. ابروهایش را بههم نزدیک و گوشهی چشمش را جمع کرد، از روی پیشانی موهایش را کنار زد. در گلویش، مایهای مانند آب در نی، پایین و بالا میرفت. زبانش از خشکی مثلِ لاستیک شده بود و دهانش بوی لیموی مانده میداد. دست راست را بر مبل مخمل طوسی ستون کرد و نشست. پاهایش را سفت کرد روی زمین. چشمش به چادر سیاهش افتاد که بالا سرش آویزان شده بود. وزنش را بر گوشهی چادر انداخت و تا خواست بلند شود، چادر از دیوار جدا شد، انگار او را به زمین کوبید. دنیای اطرافش تار و خاکستری شد.
ادامه
با صدای برخورد چیزی به شیشه، از خواب پرید. از تخت بلند شد و درحالیکه پتو بهدنبالش روی زمین کشیده میشد، تلوتلوخوران بهسمت بالکن رفت. چیزی از پشت شیشهی بخارگرفته دیده نمیشد.
از اول هفته زنگ تلفن خانهی خواهرم قطع نمیشود، همهی فامیل احوالپرسِ ما شدهاند. مدام منتظر میمانم زری گوشی را بردارد و به اسم من که میرسد، با دست اشاره میکنم نیستم و سنگینی نگاه نگرانش که میداند حوصلهی حرف زدن ندارم را حس میکنم. با دستِ کفی از آشپزخانه سر میرسد و گوشی را برمیدارد. سلام میکند و نگاهش را از من میدزد و رو به حیاط پشتی میچرخد.
به خاطر ندارم اولینبار کِی در این خیابان قدم زدم. حتی دقیق نمیدانم چه اتفاقی باعث شد از قدم زدن در خیابان هدایت، خوشم بیاید و آن را تکرار کنم. روزها سپری میشدند و من خودم را در پایان خیلی از آنها در هدایت میدیدم. دلیل آشنایی من با این کوچه موقعیت مکانی خانهام است، اما این تکرارِ قدمزدن در هدایت و عدم تمایل به خارج شدن از آن، دلیل دیگری دارد که خودم هم دقیق نمیدانم.
ادامه
رقص سایهها
پرنده مُرده
قفل در را که بهزحمت باز کرد باد سردِ صبحگاهی و قطرههای ریز باران به اندام برهنهاش حملهور شد. نوکِ یک پایش را روی سرامیک خیس گذاشت و سرش را بیرون برد. پرندهی کوچک کفِ بالکن افتاده بود و زیر باران بالبال میزد.
ادامه
تولد لیلی
«ما که گفتیم وسایل رو بدید مسجد محل، من و خواهرم راضیایم.»
ادامه
اتل، متل، توتوله