تولد لیلی

نویسنده:
مهرنوش فکوری

تولد لیلی
از اول هفته زنگ تلفن خانه‌ی خواهرم قطع نمی‌شود، همه‌ی فامیل احوال‌پرسِ ما شده‌اند. مدام منتظر می‌مانم زری گوشی را بردارد و به اسم من که می‌رسد، با دست اشاره می‌کنم نیستم و سنگینی نگاه نگرانش که می‌داند حوصله‌ی حرف زدن ندارم را حس می‌کنم. با دستِ کفی از آشپزخانه سر می‌رسد و گوشی را برمی‌دارد. سلام می‌کند و نگاهش را از من می‌دزد و رو به حیاط پشتی می‌چرخد.
«ما که گفتیم وسایل رو بدید مسجد محل، من و خواهرم راضی‌ایم.»
گوش تیز می‌کنم. صحبت جهیزیه‌ی لیلی‌ست. مدت‌ها بود زری به این در و آن در می‌زد یکی از فامیل مدتی وسایل را نگه‌دارد تا به یک نیازمند ببخشیم. هرکس بهانه‌ای می‌آورد. شاید فکر می‌کنند شگون ندارد وسایل زنِ مُرده در خانه‌شان بماند. زری گوشی را می‌گذارد. اشک‌هایش را با آستین پاک می‌کند و بی‌آن‌که چیزی به من بگوید، به آشپزخانه برمی‌گردد.
دنبالش راه می‌افتم: «کی بود؟»
«خواهر بهروز. وسایل لیلی رو دادن احمدآقا از محل بیاره، اون هم امروز. احتمالاً تا یه‌ساعت دیگه برسه.»
توی هال قابِ عکس‌های مُرده‌ها ردیف است. هربار که نگاه می‌کنی، یکی‌شان چیزی می‌گوید، طوری نگاه می‌کنند که از زنده بودنم عذاب وجدان می‌گیرم. به دیوار مردگان نگاه می‌کنم، لیلی چشمک می‌زند و لبش تکان می‌خورد: «فکر کردی نفس کشیدن به همین راحتی‌هاست؟»
زری بیشتر پنج‌شنبه‌ها کیک می‌پزد تا موقع رفتن سرِ خاک، دست‌خالی نباشیم. شاید فکر می‌کند ممکن است یکی از مُردها از زیر خاک بیرون بیاید و گرسنه باشد. از نشستن کنار سنگ‌های سرد خسته شده‌ام. یک ساعت می‌نشینیم و به سنگ‌ها زُل می‌زنیم. چند غریبه و محلی کنار قبرها دولاراست می‌شوند و حمد و سوره می‌خوانند و تکه‌ای کیک برمی‌دارند. احتمالاً فکر می‌کنند کیک خوشمزه‌ی خانگی، ارزش خواندن یک حمد و سوره که ما فقط «بسم‌الله»ش را می‌شنویم دارد.
چند روز تا باز شدن دانشگاه مانده. حالا از غربتی به غربت دیگر می‌روم و زری پنج‌شنبه‌ها برای رفتن سر خاک همراه ندارد. در خانه‌های سازمانی همه‌چیز شبیه هم است. خانه‌هایی با دیوارهای کوتاه و حیاط‌های شبیه به‌هم. زن‌ها با چادرهای گُل‌گُلی در کوچه جمع می‌شوند و بچه‌ها با سروصدای زیاد بازی می‌کنند. خانه‌ی زری، در خیابانی که به‌سمت کارخانه‌ی سیمان می‌رود، سومین خانه است. سه‌طرف خانه حیاط دارد و از یک‌طرف به ساختمان دیگری چسبیده است، پشت حیاط درخت کاج بلندی‌ست که به‌قول زری نَر است و بار نمی‌دهد.
غبارِ دانه‌های کلینکر که از کوه‌های اطراف، با حرکتِ واگن‌های ریلی‌ای که برای تولید سیمان به‌سمت کارخانه می‌روند، بلند می‌شود، غروب‌های لوشان را دل‌گیرتر می‌کند. بوی کیک زری و باد پاییزی را که بوی حنای خشک‌شده می‌دهد، نفس می‌کشم.
درِ توری هال را باز می‌کنم، از روی ایوان کوچه معلوم است. از صبح صدای ساز و دُهُلِ عروسی کُردها می‌آید. صدایی یکنواخت و تکراری‌ای که تا چند روز ادامه خواهد داشت. زیرسایه‌ی درخت انجیر حیاط جلویی که تا نیمه‌ی ایوان را گرفته می‌نشینم و سرم را به دیوار می‌چسبانم. از این‌جا هم دیوار مرده‌ها را می‌بینم. برادرِ کوچکم از قابِ عکس می‌گوید: «آجی‌جونی، می‌شه یه‌کم کیک به من بدی؟»
دست انداختم گوشه‌ی کیک را کندم و به او دادم. هنوز داغ بود. مادر سر رسید: «کوفت بخورید، این رو برای دایی پختم.» صورت برادرم را در دست گرفت و لُپ‌هایش را با انگشت‌هایش فشار داد. کیک از دهانش بیرون زد.
در می‌زنند. زری در حیاط ظاهر می‌شود و در را باز می‌کند. همسایه است. شیرینی را در بشقاب چینی گُل‌دارِ قرمز گذاشته: «خانم یوسفی عروسی روله‌مه شب بیاید عروس‌تماشا.»
زری تبریک می‌گوید: «انشالله عروسی‌های بعدی... می‌خوایم بریم محل.»
خودم را به گوشه‌ی ایوان می‌کشم تا مجبور نباشم با همسایه احوال‌پرسی کنم. حوصله‌ی حرف زدن ندارم. زری نگاهی به من می‌اندازد و چادرش را طوری می‌گیرد که همسایه من را نبیند. خواهرزاده‌ی کوچک‌ترم، سهیل، با شلنگ آب به‌طرف خواهرم می‌دود و سرش را از لای در بیرون می‌برد: «آخ‌جون عروسی.» اصلاً او را در حیاط ندیده بودم. خواهرم با دستش سرِ سهیل را به داخلِ حیاط هُل می‌دهد.
«امروز می‌ریم سرِ خاک، تولد خاله‌لیلیه.»
بچه شلنگ آب را به‌طرف زری می‌گیرد: «من تولد قبرستونی نمی‌خوام، اون‌جا که کسی نیست.»
«می‌شه خفه شی بچه؟»
«دفعه‌ی پیش هر چی سنگ زدم هیچ‌کی جواب نداد.»
خواهرزاده‌ی بزرگ‌ترم، سعید، از پشت حیاط گربه را دنبال می‌کند، گربه با جستی روی دیوار می‌پرد. سهیل شلنگ آب را به‌طرف گربه می‌گیرد. زری فریاد می‌زند: «نکن بچه، دستات پُرِ زگیل می‌شه.» سعید سمت من می‌آید و خوشه‌ی انگور نیمه‌رسیده‌ای که احتمالاً از حیاط کناری چیده را سمتم می‌گیرد. چند دانه جدا می‌کنم و در دهانم می‌گذارم، مزه‌ی خاک می‌دهد.
«خاله می‌شه نری دانشگاه و پیش ما بمونی؟ به بابا می‌گم همین‌جا برات دانشگاه بخره.»
«هر هفته می‌آم به‌تون سر می‌زنم.»
پیشانی‌اش را می‌بوسم و می‌خندم. چشمم به عکس مادرم می‌افتد، لبهایش تکان می‌خورد: «مثلاً عزاداری! بی‌دلیل هی بخند!» لبهایم را جمع می‌کنم. یادم می‌آید از وقتی دایی‌ها مُردند، از ترس مادر که همیشه سیاه می‌پوشید، حق نداشتیم بخندیم و بزرگ‌تر که شدیم، فهمیدم فقط ما هم‌پای مامان سرِ خاک دایی‌ها می‌رفتیم.
چندی پیش، به بهانه‌ی زلزله‌ی خفیفی که آمد، عکس‌ها را جمع کردم. زری همان شب خواب دید که مادرم در‌به‌در دنبال عکس‌ها می‌گردد دوباره آن‌ها را روی دیوار و میز ردیف کرد: «خوب نیست، مُرده‌ها فکر می‌کنن فراموش‌شون کردیم.»
«زری یه هفته نریم سرخاک.»
«نه بچه‌ها ناراحت می‌شن.»
«مگه اون‌ها چیزی حس می‌کنن که ناراحت بشن.»
«فامیل چی؟ نمی‌گن هیچی نشده فراموش‌شون کردیم.»
«زری به‌خدا اگه اصلاً کسی یادش باشه خانواده‌ی ما کجای قبرستون خاک شده‌ان. همون یکی‌دوبار هم تو رودبایستی اومدن.»
رویم را از عکس‌ها برمی‌گردانم. آب از لباس‌های سهیل چکه می‌کند. دست‌هایش را باز می‌کند و خودش را به من می‌چسباند: «خاله‌جون، امشب ما رو می‌بری عروسی کُردها؟ ببین صداشون می‌آد.» جاروی دستی را برمی‌دارد و یک دستش را بالا می‌برد و و پاهایش را به جلو و عقب پرتاب می‌کند: «هی نباته هی نبات، سوزه‌سوزه.»
دستم راروی لپ‌های گردش می‌کشم و به سینه‌ام می‌چسبانمش. با ضربه‌ی پای زری درِ توری هال تا ته می‌چرخد. شلنگ‌انداز به حیاط می‌رود، سهیل را از بغلم بیرون می‌کشد و با پشت دست به صورتش می‌زند و شلنگ را از دستش می‌گیرد و پرت می‌کند: «چندبار بگم حیاط رو خیس نکنید؟ مهمون داره می‌آد!»
بعد هم می‌چرخد سمتِ«راننده باید تا حالا رسیده باشه.»
صدای زوزه‌ی کتری بلند می‌شود. زنگ تلفن قطع نمی‌شود. از اول هفته همه‌ی فامیل احوال‌پرس ما شده‌اند. زری گوشی را برمی‌دارد: «رانکین، خونه‌های سازمانی سیمان خزر. کوچه‌ی هفت تیر، پلاک سه.» صدایش را بلندتر می‌کند و همان‌ها را تکرار می‌کند.
«راننده بود، گفت کلی تو منجیل گشته تا یه باجه گیر بیاره، باد نمی‌ذاشت صدا به صدا برسه. خدا کنه زودتر برسه. گفت فقط شماره به‌ش دادن، آدرس نداره.»
زری شیر آب حیاط را تا ته می‌چرخاند و به آشپزخانه می‌رود. میوه‌ها را در سینک ظرفشویی می‌ریزد و به درخت کاج خیره می‌ماند. باد شاخه‌های خشک‌شده‌ی انبه را تکان می‌دهد. نگاهم به برگ‌ها می‌افتد؛ برای رسیدن به زمین عجله ندارند و با هر پیچ‌و‌تابی به یک شکل درمی آیند.
زری دوباره گوشی را برداشته. از صبح، هربار تلفن زنگ نمی‌خورده، زری داشته با کارخانه تماس می‌گرفته تا بتواند با شوهرش صحبت کند. گوشی را که می‌گذارد با صدای بلند می‌گوید: «مرده‌شور این کارخونه رو ببرن، آقا می‌خواست ما رو ببره محل مثلاً.»
می‌آید روی ایوان و گونی پیاز را درون تشت می‌ریزد و مشغول کندن سر و ته پیازها می‌شود. یک لحظه هم نمی‌تواند بی‌کار بنشیند. هر چند دقیقه یک‌بار نیم‌خیز می‌شود و به ساعت نگاه می‌کند. از جایش بلند می‌شود و وارد خانه می‌شود. لحظه‌ای بعد در حیاط می‌بینمش که به‌سمتِ درِ کوچه می‌رود و در را باز می‌کند. طوری ایستاده که از بیرون معلوم نباشد تا بتواند خیابان را ببیند. پسرها مشغول بازی‌اند. با شنیدن صدای بوق ماشین به‌طرف در می‌دوند و هرکدام یک لته‌ی در را می‌گیرند و تا ته می‌چرخانند. وانت شیری‌رنگ دنده‌عقب وارد حیاط می‌شود. سرِ فرش‌های قرمزِ لوله‌شده از ماشین بیرون زده.
زری چادر گُل‌گُلی سیاه را از درخت برمی‌دارد و دور خودش می‌پیچد. راننده از ماشین پیاده می‌شود و شلوارش را تا زیر شکم برآمده‌اش بالا می‌کشد. دستش را روی سینه می‌گذارد: «آبجی خدا بیامرزه خواهر جونتون رو.»
زری اخم‌هایش درهم می‌رود: «ممنون. چه می‌شه کرد؟»
روسری سیاهم را سر می‌کنم و به‌سمت ماشین می‌روم. زن‌های همسایه بی‌دعوت، با چادرهای گُل‌گُلی به درون حیاط نگاه می‌کنند. یکی‌شان به بهانه‌ی سلام و احوال‌پرسی به‌طرف خواهرم می‌آید: «مبارکه خانم یوسفی، به‌سلامتی عروسی در پیش دارین؟»
خواهرم سرش را تکان می‌دهد و رویش را به‌طرف من می‌کند: «آره چه عروسی‌ای، خدا نصیب هیچ‌کی نکنه.» و چادر را با دندان‌هایش نگه‌می‌دارد و با دو دستش یک لته‌ی در را به وانت می‌چسباند تا حیاط دیده نشود.
سلام می‌کنم و چشمم به بقچه‌ی رختخواب بها می‌افتد.
بها آرام روی تشکچه خوابیده.
احمدآقا رد نگاهم را می‌گیرد یک پایش را به جلو برمی‌دارد: «بذار اول رختخواب رو بدم، سبک‌تره.»
راننده سیگار را گوشه‌ی لب می‌گذارد و پشتِ وانت می‌پرد. خاکستر سیگارش روی بقچه می‌ریزد. بقچه را می‌تکانم. گره‌های شُلَش باز می‌شود. سرم را رو تشکچه‌ی نی‌نی می‌چسبانم. بعد از دو سال، هنوز بوی بها را می‌دهد.
«آبجی شرمنده این شب‌جمعه‌ای مزاحم‌تون شدیم. آخه امشب عروسی آقابهروزه، می‌خواستن تا رسیدن عروس جدیدشون این وسایل رو بذارن بیرون.»
کمرم خشک می‌شود و نفسم بند می‌آید. چادر از سر زری می‌افتد و خیس می‌شود. به‌سمت بچه ها می‌دود و جاروی دستی را از گوشه حیاط برمی‌دارد و محکم به پای سعید می‌کوبد: «مگه نگفتم این‌قدر حیاط رو خیس نکنین؟»
دم درِ انباری چشمم به عکس لیلی می‌افتد: «امشب بها راحت می‌خوابه، آخه فقط به تشک خودش عادت داره.» بچه را به خودش می‌چسباند: «لالا لالا گل شبو... می‌دونی حالا همیشه پیش هم‌ایم و چسبیده به‌هم می‌خوابیم؟»
حالا می‌فهمم چرا همه‌ی فامیل از صبح نگران حال ما شده بودند. راننده با آینه و شمعدان منتظر ایستاده. مادرم با لباس سیاه از درون قاب عکس دستش را دراز می‌کند: «مواظب باش نشکنه، شگون نداره.»
عکس کوچک سه‌نفره‌ی بهروز و بها و لیلی، بالای آینه چسبیده. زری گفته بود: «لیلی اگه به بهروز جواب مثبت بدی، خیلی خوب می‌شه، بعد مرگ داداشی، رفت‌و‌آمد تازه‌داماد مامان رو یه‌کم از فکر و خیال درمی‌آره.»
لیلی تاب موهایش را باز کرد: «مگه کسی جرات داره به فامیل مامان نه بگه؟»
«سخت نگیر، فامیل هرچی باشه گوشت می‌خوره و استخون رو پس نمی‌ندازه. بهروز از خودمونه.»
پاهایم می‌لرزد و آینه از دستم رها می‌شود و روی کفِ سیمانی حیاط، هزار تکه می‌شود و هر تکه یک چشم می‌شود و یک لب که همه با هم حرف می‌زنند.
مادرم می‌گوید: «بدشگون.» به زمین می‌چسبم. با دست سعی می‌کنم تکه‌های آینه را جمع کنم. عکس سه‌نفره بین تکه‌ای تیز از شیشه و فلز گیر کرده، دست‌پاچه عکس را می‌کشم، از وسط پاره می‌شود؛ لیلی و بها یک طرف و بهروز طرف دیگر. دستم با تیزی آینه شیار برمی‌دارد و خون از دستم می‌جهد و عکسِ لیلی و بها درون چاله‌ی آبِ باغچه می‌افتد. دست می‌اندازم و عکس لیلی و بها را برمی‌دارم.
لیلی خسته بود، بها را کنار خودم خواباندم و متکای بزرگی کنارش گذاشتم. لب‌هایم را روی ساعد بها کشیدم، صدای خنده‌اش بلند شد.
«لیلی، تو بخواب، غلت بزنه بَرِش می‌گردونم.»
صدای نفس‌های به‌شماره افتاده‌ی لیلی را می‌شنوم: «بها تشنه‌شه، شیر می‌خواد.» صدای هلهله می‌پیچد. بهروز دست‌هایش را بالا می‌برد و می‌رقصد: «شمع و چراغون کنین، امشب عروسی داریم.»
زری با دیدن خون جیغ می‌کشد. دستم را می‌گیرد و از زمین بلندم می‌کند. تکه‌های آینه‌ی خورد شده را با جارو جمع می‌کند و درون سطل پلاستیکی گوشه‌ی حیاط می‌ریزد و سطل را به راننده می‌دهد.
«آقا این شیشه‌ها رو یه‌جای پرت بریزین و بقیه‌ی وسایل رو هم ببرید، به هرکی دل‌تون خواست بدین.»
راننده سرش را تکان می‌دهد و سوار ماشین می‌شود. بچه‌ها خوشحال به لته‌ی در آویزان می‌شوند و منتظر می‌مانند تا وانت از حیاط خارج شود. تا بسته شدن در سوارش می‌مانند. زری جارو را گوشه‌ی حیاط پرت می‌کند.
به درون خانه که می‌رویم، هوا گرگ‌و‌میش شده. بوی کیک سوخته خانه را پُر کرده. زری چادرش را روی عکس‌ها می‌کشد. به آشپزخانه می‌رود. پشتش به من است. گوشی تلفن را از پریز می‌کشم.
«روی کیک سالمه، جداش کنم برای بچه‌ها.»
عکس مچاله‌شده‌ی لیلی و بها را کنار نصفه‌ی سوخته‌ی کیک می‌گذارم. رد خونِ خشک‌شده روی لب‌های بها و صورت لیلی را پوشانده.
امشب شام غریبان لیلی و بهاست.
21 شهریور 1401