رقص سایه‌ها

نویسنده:
الهام اسلام‌پناه

رقص سایه‌ها
پلک‌هایش را که باز کرد، نور صبح‌گاهی به چشمانش هجوم آورد. ابروهایش را به‌هم نزدیک و گوشه‌ی چشمش را جمع کرد، از روی پیشانی موهایش را کنار زد. در گلویش، مایه‌ای مانند آب در نی، پایین و بالا می‌رفت. زبانش از خشکی مثلِ لاستیک شده بود و دهانش بوی لیموی مانده می‌‌داد. دست راست را بر مبل مخمل طوسی ستون کرد و نشست. پاهایش را سفت کرد روی زمین. چشمش به چادر سیاهش افتاد که بالا سرش آویزان شده بود. وزنش را بر گوشه‌ی چادر انداخت و تا خواست بلند شود، چادر از دیوار جدا شد، انگار او را به زمین کوبید. دنیای اطرافش تار و خاکستری شد. شقیقه را میان انگشتانش قفل کرد و آرنج را مانند پایه‌ی صندلی روی زمین گذاشت. در سرش دو کلمه مثل توپ پینگ‌پنگ می‌رفتند و برمی‌گشتند: «غذا. آب.» بار دیگر دستانش را به مبل تکیه داد و ایستاد. کورمال‌کورمال به‌سمت آشپزخانه رفت و بطری آب را سر کشید. با جرعه‌ی اول طعم گسِ الکل از دهانش گذشت و به معده‌اش که رسید مانند آتشی زبانه کشید. جرعه‌ی دوم را روی سرامیک کرم‌رنگِ آشپزخانه تف کرد. به چیپس‌های خُردشده‌ی روی میز چنگ زد و هرچه به‌دستش آمد را در دهانش چپاند و بعد همان کار را با کیک شکلاتی، کالباس و پفک‌های خردشده کرد. چشمش به پروانه افتاد که دَمَر روی زمین خوابیده بود و آب دهانش دایره‌ای روی فرش ساخته بود، بعد گیلدا را دید کنار او، و در نهایت چشمش به دختری افتاد که رو به دیوار خوابیده بود. به انگشتان نارنجی‌اش که ذره‌های نمک به آن چسبیده بود، نگاه کرد و بعد به دایره‌های قرمزِ پشتِ دستش.
«اینجا کجاست؟»
سرش را میان دست‌هایش گرفت و چشمانش را بست.

هر چند دقیقه یک‌بار به ساعت جلوی تاکسی نگاه می‌کرد. انگار هر دقیقه با یک پلک‌زدن جلو می‌رفت. با ناخن‌هایش پشت دستش را می‌خاراند و لبش را میان دندان‌هایش فشار می‌داد. پروانه گفت: «باز تو استرس گرفتی اگزمات عود کرد؟!»
«مطمئنم نمی‌رسیم، کاش ده دقیقه زودتر راه می‌افتادیم.»
«تهش می‌ریم خونه‌ی یکی از بچه‌ها.»
ابروهایش را به‌هم نزدیک کرد و از گوشه‌ی چشم نگاهی به پروانه انداخت. پشت کش چادرش را با انگشت شست و اشاره بلند کرد و به جلو کشید. ماشین‌ها هربه‌چندی به‌اندازه‌ی یک قدم جلو می‌رفتند و بوق‌شان مدام به صدا درمی‌‌آمد. وقتی از کتابخانه بیرون آمدند، ستاره‌ها پشت گلوله‌ی ابرهای خاکستری گم شده بودند و حالا رعدوبرق، آسمان را روشن کرد. رطوبت پاییزی کلافه‌کننده‌ی رشت روی صورتش سنگینی می‌کرد. پروانه گفت: «ببین در بهترین حالت ساعت نه‌ونیم می‌رسیم خوابگاه. لج‌بازی نکن، خونه‌ی گیلدا این‌ها همین...»
«ده نصف‌شب می‌رسم خوابگاه ولی خونه‌ی کسی نمی‌آم.»
«نصف‌شب برو خوابگاه که فردا کت‌بسته ببرنت کمیتهی انضباطی، ترم بعد هم با اردنگی بندازنت بیرون.»
برق خشم در چشمان پروانه جرقه زد و چهره‌ی گُرگرفته‌اش به‌سمت پنجره چرخید، چند تار موی مشکی‌ای که از گوشه‌ی مقنعه روی صورتش ریخته بود را به پشت گوشش هدایت کرد. سپس نگاهش به راننده‌ی تاکسی افتاد که از آینه به آن‌ها نگاه می‌کرد. کش چادرش را بلند کرد و جلو کشید. برایش مهم نبود چه ساعتی می‌رسد. فقط دلش تخت خودش در خوابگاه را می‌خواست و دوش آب گرم و چند ساعت خواب آرام.
پروانه گفت: «من که می‌رم خونه‌ی گیلدا این‌ها. خانواده‌م بفهمن نه به بعد بیرون بودم، روزگارم سیاهه از فردا.»
«خانواده‌ت از کجا می‌خوان بفهمن؟»
«فکر کردی فقط یه امضا می‌کنی می‌ری تو؟ یه شب دیر کنی زنگ می‌زنن به خانواده‌ت اطلاع می‌دن.»
خون در رگ‌هایش شروع کرد به دویدن و گرما به سر و صورتش هجوم آورد. فکر اینکه خانواده‌اش بفهمند تا دیروقت بیرون بوده و مجبورش کنند به یزد برگردد و رشته‌ای که دوست ندارد را بخواند، ته دلش را خالی کرد. زندگی‌اش در خوابگاه را دوست داشت و دلش نمی‌خواست به جایی برگردد که همیشه چند چشم زیرنظرش داشتند. به پروانه نگاه کرد. از آن نگاه‌هایی که تمام گناه‌های کرده و نکرده را به گردن می‌گیرند.

صدای زنگ گوشی در گوشش پیچید و چشمانش را باز کرد. از روی میز به صفحه‌ی آن نگاه کرد. «مادر» پنج‌بار زنگ زده بود. گوشی را در حالت سکوت گذاشت و به اطراف نگاه کرد. دوباره صدای لرزشش بلند شد.
«مادر در اسرع وقت تماس بگیر. برای نماز صبح زنگ زدم، ولی جواب ندادی. نگرانم.»
به‌سمت در حمام رفت و لباس‌هایش را از تنش درآورد. روبه‌روی آینه، عریان ایستاد و لباس‌ها را بو کشید. بعد موهای خرمایی‌ای که تا کمرش می‌رسید را در مشت گرفت و به دماغش نزدیک کرد. بوی سیگار و الکل باعث شد تا گونه‌های گندمگونش بالا بیایند و چشمان بادامی‌اش تنگ‌تر شوند. در سفیدی چشمانش رگه‌های خون دویده بودند و زیر پلک‌هایش گودتر به نظر می‌رسیدند. بازوهایش را به‌هم نزدیک کرد و سینه‌هایش را به‌هم چسباند. به‌پهلو ایستاد. پشت بازویش لکه‌ی کبودی را دید. لباس‌ها را پرت کرد و اهرمِ شیر آب را تا نقطه‌ی قرمز کشید، بخار که بلند شد تنش را به زیر آبِ داغ کشاند.

وارد خانه که شد بوی سیگار توی صورتش خورد و تصویرِ آوار لباس‌های روی مبل و لوازمِ آرایشِ به‌هم‌ریخته روبه‌روی آینه، بدنش را مورمور کرد. به آشپزخانه و ظرف‌های انبارشده و ته‌مانده‌ی ماکارونی و روغن مانده که رسید، احساس کرد هرچه توی معده‌اش است، شروع کرده به بالا آمدن. پروانه درحالی‌که با ناخن‌های صورتی‌اش پوست لبش را می‌کند، به او نگاه کرد. گیلدا انگار در سینما نشسته باشد، گفت: «این هم‌خونه‌ی من، نازنین یه‌کم شلخته‌ست ببخشید دیگه.»
همان لحظه نازنین از اتاق بیرون آمد. گیلدا گفت: «نازنین ترم پنج نقاشیه. نازنین، پروانه و نرگس هم‌کلاسی‌هام، ترم دوی معماری.»
وقتی پروانه و نازنین با هم دست می‌دادند، نرگس سرش را تکان داد، کش چادر را بلند کرد و از سر برداشت و کنار مبل آویزان کرد. بعد پاچه‌ی شلوارش را بالا زد و با راهنمایی گیلدا وارد حمام شد. جورابش را از پا درآورد و پا و دستش را تا آرنج با صابون شست.

قطره‌های آب از کتف و شانه‌هایش سُرمی‌خوردند، پوستش هرلحظه سرخ‌تر می‌شد. از پرده‌ی تار پشت چشم به انگشتان ارغوانی‌اش خیره شد. آخرین‌باری که ناخن‌هایش را لاک زده بود، کنار رودخانه‌ی‌ پشت خانه‌باغ دایی‌اش بود. تابستانی که مادر بارها به او گوش‌زَد کرده بود که دویدن با پاهای لخت، رفتاری بچگانه است و از چند ماه بعد باید مانند خانم‌ها رفتار کند و بدنش را بپوشاند. مانند دزدی دوروبرش را برانداز کرد و لاک سرخ را از تاقچه برداشت و جوراب را در جیب شلوارش پنهان کرد و تا کنار رودخانه، درحالی‌که خورشید به شانه‌های عریانش چنگ می‌انداخت، با موهای ول در باد، یک‌نفس دویید. زیر نور آفتاب تیرماه ناخ‌های پایش را سرخ کرد و پاها را لابه‌لای سنگ‌ها در آب گذاشت تا جریان آب رودخانه التهاب درونش را با خود ببرد؛ تا چند روز بعد با جوراب پشمی، جرمش را پنهان می‌کرد. گیج و منگ صابون را برداشت و روی صورت و سپس شانه‌هایش کشید. بی‌توجه به سوزش چشم‌هایش از صابون، محکم‌تر از قبل شانه و سپس دست‌ها، شکم و پایین‌تنه‌اش را با کف پوشاند تا بوی سیگار از سر و بدنش بپرد. موهایش را با شامپو شست و بعد با ناخن شستِ دست راست، تنها انگشتی که ناخن‌هایش را نجویده بود، شروع کرد به کندن لاکِ ناخن‌هایش. گوشه‌ی ناخن‌هایش قرمز شدند و رگه‌های خون ظاهر نشده، با آب محو می‌شدند. پوست دستش از سوزش وگرمای آب زُق‌زُق می‌کرد.

بوی دودِ سیگارِ نازنین که انگار لحظه‌ای خاموش نمی‌شد، و غذاهای مانده، نرگس را کلافه کرده بود. دائماً گوشی‌اش را چک می‌کرد که مبادا مادرش زنگ زده باشد. ذهنش مدام تکرار می‌کرد: «اگه زنگ زد، چی باید به‌ش بگی؟»
نمی‌توانست انتخاب کند که بهتر است حقیقت را انتخاب کند یا دروغ. پوست پشت دستش را می‌خاراند و باریکه‌ی نازکی از ناخن‌هایش را با دندان می‌کند. با خودش کلنجار می‌رفت که نازنین از اتاق با یک بسته و چند برگ کاغذ و بطری آب بیرون آمد. در بسته یک مشت سبزی خشک‌شده بود. کنارش نشست و سبزی‌ها را که بوی تندی داشتند، روی کاغذ گذاشت و مثل سیگار آن را پیچید. به او نگاه کرد. کمی پُر بود و روی شانه‌اش خط روشنی وجود داشت که با رنگ کل بدنش فرق می‌کرد. موهای بلوندش تا شانه‌ها می‌رسید. چشم‌های تنگ سبزش مثلِ مردابی ساکن و گندیده، بی‌روح بودند. زیر چشمانش کبود بود و لب‌های برجسته‌اش رنگ‌پریده. پشت گردنش چند کلمه حک شده بود، به زبانی که نمی‌شناخت؛ چینی بود یا ژاپنی؟ یاد روزی افتاد که با راپید روی مچ دستش دو پروانه کشیده بود و تا چند روز مراقب بود پاک نشوند.
گیلدا و پروانه شروع کردند به خوردن و نوشیدن. درباره‌ی روابط‌شان حرف می‌زدند و نازنین مهمانی‌هایی که می‌رفت را با جزییات شرح می‌داد. نرگس امیدوار بود از او چیزی نپرسند. چیزی برای گفتن نداشت. با هر قلپ ابروهایشان را جمع می‌کردند. کم‌کم بوی الکل کل خانه را پُر کرد. گیلدا لیوان کوچک را طرف او آورد، اما با لبخندی دستش را پس زد و سرش را به چپ و راست تکان داد و در دلش گفت:«هرگز.»
کمی بعد دخترها شروع کردند به خندیدن. پلک‌های پروانه مثل وقتی که سرِ کلاس‌های هشت صبح می‌نشست، روی هم می‌افتادند و دوباره باز می‌شدند. گردن و صورت‌شان قرمز شده بود و نرگس بفهمی‌نفهمی حرارت‌شان را از دور احساس می‌کرد. نازنین سیگارِ دست‌پیچش را زیر آتش فندک گرفت و به‌آنی بوی تندِ سبزی دودشده تمام بوها را پس زد. دود غلیظ را در سینه‌اش حبس ‌کرد و بعد از چند ثانیه آن را از بینی و دهانش بیرون داد. بعد سیگار را دست به‌دست چرخاندن، گیلدا و بعد پروانه. چشم از آن‌ها برنمی‌داشت. چند دقیقه بعد دخترها به‌هم نگاه می‌کردند و بی‌آن‌که کلمه‌ای ردوبدل کنند، قهقهه می‌زدند. نرگس به خودش که آمد آن‌ها را درحال رقصیدن دید.
صدای زنگ گوشی‌اش که بلند شد، با دستانی که کنترلش را از دست داده بود، گوشی را برداشت. مادر بود. گوشی را روی میز گذاشت و طول خانه را رفت و برگشت. دستانش را دوطرف گوشش گرفت و به موهایش چنگ زد. صدای خنده و موزیک و زنگ، از بین نمی‌رفتند. در سرش همهمه‌ای به‌پا شده بود. در سینه‌اش، انگار پرنده‌ای بال‌بال می‌زد و خود را به دیواره‌ی سینه‌اش می‌کوبید. ناخن‌هایش را روی پوست پشت دستش می‌کشید. احساس کرد ترس و کلافگی را زیر دندانش مزه‌مزه می‌کند. چندبار گوشی را برداشت و دوباره سر جایش گذاشت. صدایش که قطع شد، انگار که آواری روی سرش خراب شده باشد، خود را روی مبل انداخت. به سایه‌ی رقصان دخترها روی دیوار نگاه کرد و بعد سایه‌ی خودش. شکل خودش بود، اما انگار دوطرف شانه‎هایش وزنه‌ای وصل کرده بودند که او را خم‌تر و بزرگ‌تر نشان می‌داد.
به دخترها که انگار او را نمی‌دیدند، نگاه کرد. به‌سمت میز رفت و ته‌مانده‌ی سیگار را بین دو انگشتش گذاشت. دیگر دود نمی‌کرد. آن‌قدر کوچک بود که مدام از بین انگشتان لرزانش می‌افتاد. به‌سختی آن را تنظیم کرد. و فندک را برداشت. آتش که به سرِ سیگار و انگشتانش نزدیک شد، پک اول را زد. احساس کرد در سونای بخار است و نفس کشیدن برایش سخت شده. سیگار که انگشتانش را داغ کرده بود از دستش افتاد. با چند سرفه دود را از ریه‌اش خارج کرد. و از پشتِ هاله‌ای دود و اشک دنبال سیگار دست چرخاند. نفس عمیقی کشید و دوباره سیگار را به لب‌هایش رساند و دود را به ریه‌هاش کشید. دود را در سینه‌اش حبس کرد. بعد از چند ثانیه بی‌اختیار سرفه کرد و دود از دهان و دماغش خارج شد. سومین‌بار راحت‌تر از دود را در سینه‌اش نگه‌داشت. سیگار نیمه‌روشن را روی لبه‌ی میز گذاشت. چیزی از آن نمانده بود. دستانش را به صندلی تکیه داد، روی مبل ول شد و به دخترها نگاه کرد.
نمی‌دانست سرش به‌دوران افتاده یا دنیای پیرامونش. اطرافش مثل نقاشی‌ای هنوز خشک‌نشده بود، انگار به هرچه دست می‌کشید می‌توانست رنگ‌ها را درهم حل کند. دستش را دراز کرد. انگشتانش درهم می‌لولیدند. تصویر دخترها درهم می‌پیچید. چاله‌ای سیاه ایجاد شده بود. عمق چاله هربار که چشم‌هایش را می‌بست بیش‌تر می‌شد. مبل‌ها کش می‌آمدند. همه‌چیز از ریخت می‌افتاد. صدای مادرش از جایی میان دیوارِ پشتِ سرش همچون زمزمه‌ای که فقط او می‌شنید به‌سمتش هجوم می‌آورد: «دیگه بزرگ شدی، باید مثل خانم‌ها رفتار کنی...»
گوشش را گرفت. پلک‌هایش را به‌هم فشار داد. باز کرد. نه‌ساله بود. با گیسوان رقصان تا کمر و پاهای لاک‌زده. بدنش را پیچ‌و‌تاب می‌داد. یادش آمد که دیروز هنگام رفتن به خوابگاه، لاک اغوانی‌ای چشمش را گرفته بود. کیفش را باز کرد و آن را در کنار آستون و پنبه پیدا کرد. لاک را برداشت و شروع کرد ناخن‌هایش را رنگی کردن. جلوی آینه ایستاد و موهایش را باز کرد. با لبخندِ پهنِ بی‌اختیارش دو خط عمیق دوسوی لب‌هایش ایجاد شد. رقصید. دستانش در هوا می‌چرخیدند. موهایش روی صورتش می‌ریخت. قهقهه می‌زد. در چشمانش گلوله‌های اشک حبس شده بودند. پاهایش سرد شده بود. نه‌ساله بود. آب رودخانه از میان انگشتانش عبور می‌کرد. در آینه قطره‌های اشک از گونه‌هایش سُر می‌خوردند. هربار که پایش پیچ می‌خورد از شادی قهقهه می‌زد و با دست مانع زمین خوردنش می‌شد. عرق از سر و رویش می‌ریخت. گرمش شده بود. کنار پنجره نشست. به رقص نور در قطره‌های بارانِ چسبیده به شیشه خیره شد. خود را در آن نورها گم کرد.در سایه‌ی دخترهایی که پشت‌سرش می‌رقصیدند.

از حمام بیرون آمد. دخترها هنوز خواب بودند. بوی سیگار و کهنگی و صابون درهم پیچیده و مشامش را پُر کردند. پنجره‌ها را یکی‌یکی باز کرد و لباس‌هایش را پوشید. چادرش را از زمین برداشت. روبه‌روی آینه ایستاد کش چادر را روی سرش تنظیم کرد. گوشه‌ی چادر را که گرفت، زبری‌اش کف دستش را سوزاند. نگاه که کرد سوراخ کوچکی دید که با سوختگی ایجاد شده بود. دایره‌ی سوخته را در مشتش مچاله کرد و از خانه خارج شد.
گوشی‌اش را برداشت و برای مادرش نوشت: «خسته بودم، خوابم برد.»