پرنده مُرده

نویسنده:
سارا تنها

پرنده مُرده

با صدای برخورد چیزی به شیشه، از خواب پرید. از تخت بلند شد و درحالی‌که پتو به‌دنبالش روی زمین کشیده می‌شد، تلوتلوخوران به‌سمت بالکن رفت. چیزی از پشت شیشه‌ی بخارگرفته دیده نمی‌شد.

قفل در را که به‌زحمت باز کرد باد سردِ صبح‌گاهی و قطره‌های ریز باران به اندام برهنه‌اش حمله‌ور شد. نوکِ یک پایش را روی سرامیک خیس گذاشت و سرش را بیرون برد. پرنده‌ی کوچک کفِ بالکن افتاده بود و زیر باران بال‌بال می‌زد. سوز سرما که اندامش را به‌لرز انداخت به‌صرافتِ برهنگی‌اش افتاد و با دست‌های لرزان در را بست و به گرمای خانه پناه برد. چشمانش را بست و دستی به پیشانی‌اش کشید. بعد انگشتانش را در امتداد بدنش حرکت داد و قطره‌های باران روی ران‌هایش سُر خورد. چشمانش را که باز کرد نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد که از هشت گذشته بود. همان‌طور که به‌طرف اتاق دخترش می‌دوید، پیراهنش را با پا از کف زمین برداشت و تنش کرد؛ کلید را از روی میز کوچک کنار در برداشت و قفل در را باز کرد: «یارا...یارا بیدار شو! خواب موندیم... دیرت شده.»

دخترش را در آغوش کشید و به آشپزخانه برد و با آب گرمی که مدام چک می‌کرد داغ نباشد، دست و رویش را شست. یارا انگار تازه بیدار شده باشد، هُشیار شد و شروع کرد به نق زدن. مشت‌های کوچکش را به سینه‌ی مادرش می‌کوبید و لابه‌لای گریه جیغ می‌کشید: «خانوم معلم زنگ اول امتحان می‌گیره...»

او بی‌توجه به ضربه‌ها، همچنان سعی می‌کرد چند تکه پنیر لای نان بچپاند. همان‌طور که تندتند دکمه‌های روپوش مدرسه‌ی یارا را می‌بست، دستش را محکم روی صورت خیس او کشید و سعی کرد آرامش کند: «گریه نکن عزیزم. خودم به معلمت می‌گم من خواب موندم.»

به اتاق خواب دوید؛ پالتویی سیاه تنش کرد و شالش را بی‌دقت روی سرش انداخت. دم در اتاق که رسید، مکث کرد، برگشت و از پشت شیشه‌ی بخارگرفته پرنده را دید که هنوز زنده و نیمه‌جان بود و بال‌های خاکستری‌اش بی‌رمق‌تر از قبل، زیر باران می‌لرزید. کنار در خم شد؛ بدنش را تا می‌توانست کشید و با سرانگشتانش بال پرنده را لمس کرد. پرنده‌ی خیس را به‌سمتِ خودش کشید، در دست‌های گرمش گرفت و روی ملحفه‌های بهم‌ریخته‌‌ی تخت گذاشت. بعد دست دخترش را گرفت و با هم از راه‌پله دویدند.

تیک‌تاکِ برف‌پاک‌کن و صدای نق زدن یارا مثل جیغی ضعیف اما تمام‌نشدنی تمام طول راه در گوشش زنگ می‌زد. چانه‌اش را روی فرمان گذاشت و با چشمانی نیمه‌باز و ناامید به ترافیک سنگین روبه‌رویش خیره شد. نگاهش روی یارا چرخید؛ اشک از گوشه‌ی چشمانش روان بود و لقمه‌ی نان‌وپنیرِ جویده‌شده در دهان بازش به چشم می‌خورد.

«تو چرا این‌قدر ترسویی بچه؟!»

یارا همان‌طور که با پشت‌دست صورتش را پاک می‌کرد گفت: «ترسو نیستم.»

«اگه ترسو نبودی این‌قدر گریه نمی‌کردی. دیگه کلاس اولی، بزرگ شدی... گفتم اگه نرسیدیم، به معلمت می‌گم دوباره ازت امتحان بگیره.»

«می‌شه به بابایی بگی بیاد بگه؟»

«بابا؟!»

«گفتی امروز می‌آد.»

و بی‌دلیل صدای گریه‌اش دوباره بلند شد.

«مگه امروز چندمه؟»

صدایش پایین‌تر آمد و به زمزمه تبدیل شد. گوشی را برداشت؛ یک پیام جدید آمده بود. نگاهش روی هردو چرخید: «22/ دی/ 99»

«صبح به‌خیر عزیزم ساعتم رو اون‌جا جا گذاشتم، یه گوشه‌ای بذار امشب می‌آم می‌گیرم.»

سرش را برگرداند و با صدایی مسخ‌شده گفت: «امروز بابات می‌آد.»

دوباره پیام را خواند و شماره‌اش را گرفت. با صدای بوق دوم جواب داد. با صدایی آرام و نامفهوم گفت: «ساعتت رو کجا گذاشتی؟»

«فکر کنم کنار تخت؛ خواب‌آلو بودم حواسم نبود.»

زیرچشمی به یارا نگاه کرد و ماشین را گوشه‌ی خیابان نگه‌داشت. وقتی پیاده می‌شد دید که دهان یارا دوباره باز شده که بزند زیر گریه، با مشت به شیشه می‌کوبید.

«همین الان برو خونه‌مون برش‌دار. کلید که داری.»

«نمی‌تونم. سرِ کارم؛ خودت کجایی؟»

صدایش را پایین‌تر آورد و گفت: «امروز برمی‌گرده.»

چند لحظه سکوت بین‌شان برقرار شد. سرش را سمت ماشین چرخاند و با اخم انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتش گرفت تا یارا ساکت شود.

«من...» صدایش را صاف کرد: «یارا رو می‌برم مدرسه، تو ترافیک گیر کردم.»

صدای مرد همچنان آرام بود: «کِی می‌رسه خونه؟»

دستش را روی چشمش فشار داد و ریمل خشک شده از شب قبل کف دستش را سیاه کرد: «معمولاً صبح زود.»

«من که می‌دونی شرایطش رو ندارم قربونت برم.»

می‌دانست اصرار کردنش بی‌فایده است. چیزی نگفت.

«یه زنگ به‌ش بزن خیالت راحت شه. بعد هم همین الان برگرد خونه.»

گوشی را قطع کرد و نگاهی به مسیر طولانی پیش رویش انداخت. مجبور بود تا اولین بریدگی در ترافیک بماند. چندین‌بار شماره‌ی شوهرش را گرفت. خاموش بود. ترافیک همچنان سنگین بود و ماشین‌ها تکان نمی‌خوردند. چنان محکم فرمان را گرفته بود که رگ‌های پشت دستش متورم شده بود. با دستان لرزان دوباره گوشی را برداشت و به او زنگ زد. سر بوق چهارم بغضش تکید و با بوق هشتم جواب داد: «زنگ می‌زنم خاموشه. چه غلطی بکنم؟»

«ای بابا... شاید هنوز تو هواپیماست... داری گریه می‌کنی؟»

بریده‌بریده گفت: «می‌خوام... برگردم.»

«نگران نباش. شاید اصلاً صبح نیاد خونه؛ شاید بیاد ساعت رو نبینه.»

«من رو می‌کشه.»

«دخترت الان بشنوه بدتره... داری بی‌خودی شلوغش می‌کنی.»

یارا دست از ورق زدن کتاب ریاضی‌اش برداشت و متوجه گریه‌ی مادرش شد.

«کل زندگیم رو هواست.»

«گفتم که! برگرد خونه.»

به اولین بریدگی که رسید، فرمان را چرخاند و بار دیگر به خیابانی شلوغ وارد شد. صدای جیغ یارا که بلند شد، سرش را برگرداند و با چشمان پُرخون توی صورتش فریاد زد: «یارا خفه شو!»

بعد گوشی را برداشت و پشت‌سر‌هم به شوهرش زنگ زد. هربار همان جواب تکراری. صدای هق‌هق گریه‌ی خودش که بلند شد، یارا با احتیاط دستش را روی بازوی او گذاشت: «مامانی چی شده؟»

به چشمان ترسیده‌ی دخترش نگاه کرد و پس از مکثی طولانی چیزی برای گفتن پیدا کرد: «یه پرنده اومده تو خونه‌مون داره می‌میره. باید بریم نجاتش بدیم.»

«چه‌طوری اومده تو؟ مثل من شب‌ها تو خواب راه می‌ره؟»

«آره عزیزم.»

«مامانش باید مثل تو در لونه‌ش رو قفل می‌کرد تا بیرون نره.»

درحالی‌که دستش را روی چشمانش فشار داد تا جلوی اشک‌هایش را بگیرد، از ماشین پیاده شد. باد سرد و قطره‌های ریز باران صورتش را می‌سوزاند و موهای خیسش از زیر شال روی پیشانیش چسبیده بود. تلوتلوخوران چند قدم جلو رفت. صدای بوق‌ها چنان بلند شد، انگار پیاده شدنِ او، عامل ترافیک است. با دو انگشت به شیشه‌ی ماشینی زد و با صدایی گرفته از راننده پرسید: «آقا چرا این‌قدر ترافیکه؟»

«احتمالاً جلوتر تصادف شده آبجی...»

دوان‌دوان از او دور شد و به ماشین تکیه داد. کمی خم شد و دو دستش را روی شکمش فشار داد تا دل‌پیچه‌اش را مهار کند. چند نفس عمیق کشید و هوای سرد را به ریه‌هایش فرو داد. صدای زنگ گوشی که بلند شد، جانی دوباره گرفت. اما با دیدن نام روی صفحه نفس در سینه‌اش حبس شد: «الو!»

صدای آشنا در گوشش پیچید و دستش را محکم‌تر روی شکمش فشار داد.

«سلام. خوبی؟ یارا خوبه؟»

به چشمان پف‌کرده و بی‌رمق دخترش نگاه کرد؛ اشک را از صورتش پاک کرد و گفت: «آره هر دو خوب‌ایم.»

«گوشیمو روشن کردم دیدم یازده‌بار زنگ زدی... نگران شدم.»

«فقط می‌خواستم ببینم کجایی.»

مرد خندید: «چه پی‌گیر شدی.»

«کجایی؟»

«تو تاکسی... نزدیک خونه... تصادف شده بود، تو ترافیک گیر کردیم، خوابم برد.»

نفس عمیقی کشید. صدایش دیگر بریده‌بریده نبود: «اشکالی نداره. من خونه نیستم... یارا رو می‌رسونم مدرسه.»

«دیر نشده؟»

«شده.»

بدون خداحافظی قطع کرد. ماشین را نگه‌داشت، کنار جوی خیابان خم شد و هرچه در وجودش بود بالا آورد. زردابی که از معده‌ی خالیش خارج می‌شد، در جوب می‌ریخت و به مسیری نامشخص می‌رفت. به دخترش نگاه کرد که سرش را به شیشه تکیه داده و خوابش برده بود.نشست کنارش و به‌راه افتاد.

یارا همچنان غرق در خواب بود. نگاهش روی تک‌تک اجزای صورت دخترش چرخید: چشمان قرمز و پف‌کرده، موهای سیاه چتری که حالا خیس و نامرتب به پیشانی‌اش چسبیده بود و لب‌های صورتی کم‌رنگ در صورتی گندمگون.

لبش را بر گونه‌ی سرد دخترش گذاشت؛ طعم شور اشک بر لب‌هایش نشست. دخترک تکانی خورد و چشمان سرخش را باز کرد. سردرگم به صورت رنگ‌پریده‌ی مادرش و درِ مدرسه نگاه کرد.

لبخند زد و با صدایی گرفته و آرام گفت: «قول داده بودم به معلمت توضیح بدم، همه‌ش تقصیر منه.»

یارا سردرگم میان خواب و بیداری با تردید پرسید: «پرندهه که می‌خواستی نجاتش بدی چی شد؟»

«پرنده؟ احتمالاً دیگه مُرده.»