الگوی سوشیسازی در «نقشههایت را بسوزان» ما در ابتدا با خانوادهای سهنفره روبهروییم و از خلال روابط کانر (پدر)، آلیس(مادر) و وِس(فرزند) به مسئلهی امروز جهان و در نهایت مسئلهای تاریخی بازخواهیم گشت. راوی داستان- آلیس- معلم زبان انگلیسیِ مهاجران خارجی است. کسی که وظیفه دارد گذشته، زبان و خردهفرهنگهای ملل مختلف را به شکل واحد آمریکایی آن تبدیل کند تا آنها توانایی زیست در جامعهی جدید را پیدا کنند. این امر یعنی یکسانسازی یا کلونی کردن جامعهی انسانی را میتوان به عنوان یکی از درونمایههای اصلی نقشههایت را بسوزان بهحساب آورد. در جایی از داستان اسماعیل در انشای کلاسیاش مینویسد: «به سرزمینی آمدهای که هیچکس به پشت سرش نگاه نمیکند.» جملهای بسیار مهم در شکل فرهنگسازی امروزین جهان. غرب شکل زیست مورد توجه خود را توسط مدیا و قدرت نفوذ بالا بهعنوان یگانه شیوهی زیستن برای تمامی انسانها ارائه میکند و دیگر شیوههای موجود را منحط جلوه میدهد. از طرف دیگر این شکل برخورد اتفاقا در جوامع بهاصطلاح ضدغربی به شکلی درونیتر وجود دارد. درواقع دیکتاتورها در جنوب جهان به سرکوب اقوام میپردازند و شکلهای متنوع زیستی و زبانی را به یگانه شکل مورد توجه خود تقلیل میدهند و در ادامه دربرخورد با قدرت فزایندهی غرب شکل یگانهی آنها مغلوب شکل یگانهی غربی خواهد شد. این شکل برخورد یکسانساز جهانی همان امری است که کانر آن را در این داستان نمایندگی میکند. کانر بهعنوان یک بازاری نمایندهای است از چنین تفکری اما این تفکر تنها توسط بازار نیست که رهبری میشود بلکه علم و آکادمی نیز بازوی دیگر آن هستند. یک متخصص مغز هاروارد نیز در داستان نظری شبیه به کانر دارد. دست بردن در کم و کیف این شیوه شدنی نیست و تنها پذیرش تمام و کمال آن است که میتواند جریان حاکم را راضی نگاه دارد. این شیوه مدام به فرد بیگانه گوشزد میکند: «یا شبیه به آنچه ما میخواهیم میشوی و یا حذف.» آلیس آنچنان که خود اعتراف میکند نیز نمایندهای است از جانب غرب. تفاوت او با کانر اما خشونت کمتر و رفتاری درظاهر انسانیتر است اما هدف در هر دو شیوه یکسانسازی فرهنگی است. گویی در یکطرف ارتشی استعمارگر ایستاده و در طرف دیگر رسانهای که میخواهد این تغییر را به آرامی ایجاد کند. میبینیمکه آلیس معلمی است وظیفهشناس. او برای شاگردانش بسیار وقت میگذارد و آنها این فرصت را دارند که حتی با او دربارهی مسائلی جز یادگیری زبان مشورت کنند. اما توصیههای او چیزی جز حذف خردهفرهنگها نیست. او راهنمایی روادار و صبور است برای شکلدهی به جسم و ذهن فرد مهاجر تا بتواند در فرهنگ مقصد حل شود و مورد پذیرش قرار بگیرد. «دلم میخواست به این گرسنگی غذا برسانم، دلم میخواست آداب و رسوم و محسنات اجتماعی آمریکایی و کاربرد صحیح صفتها مثل آن همه رشتهی یخکردهی تندوتیز توی کلهشان فرو کنم.» مهاجران لباسهای متحدالشکلی میپوشند، لباسهای گپوار که ریشه در تیپ روزمرهی یک آمریکایی دارد. آنها از خورد و خوراک مرسوم خود فاصله گرفتهاند و اگر هم همبرگر آمریکایی نخورند غذایی را خواهند خورد که ریشههای سنتی خود را از دست داده و توانسته تحت فرآیندی انتخابی در سوپرمارکتهای غربی جایش را پیدا کند: سوشی. سوشیسازی میتواند عبارتی مناسب برای نامگذاری روند تغییر انسان جنوب جهانی در مواجهه با غرب باشد. سوشی را میتوان جهانیترین غذای شرقی بهحساب آورد. در خیابانهای اروپا و آمریکا رستورانهای زیادی وجود دارند که این غذا را ارائه میدهند اما به آن شکلی که غرب از آنها انتظار دارد. شما میتوانید بهعنوان یک اهل خاورمیانه یا آسیای شرقی و یا اروپای شرقی در غرب زیست کنید و بهگمان آن جامعه انسان موفقی نیز باشید. همهچیز فراهم است، کمکهزینههای تحصیلی، خدمات رایگان و ... اما فقط و فقط به شرطی که بتوانید زندگی قبلیتان را از یاد ببرید و در زندگی تازهتان حداکثر تطبیق را با فرهنگ مقصد پیدا کنید. اسماعیل در جایی از داستان میگوید که امکان ندارد به شغل قبلیاش که مهندسی معدن بوده برگردد و دوست دارد یک کافیشاپ داشته باشد، زیرا: «قهوه همهی دنیا رو راضی میکنه.» جهان به چیزهایی اینگونه نیاز دارد. چیزهایی که بتواند حداکثر رضایت را دریافت کند و درواقع بهعنوان بیگانه به آن نگاه نشود. اگر یک نوشیدنی پاکستانی بدون گذر از فرآیند تغییر در آمریکا ارائه شود این نوشیدنی نوعی بیگانگی را با خود به همراه خواهد داشت اما قهوه تمام ترسی که در فرهنگ ضدبیگانه است را پوشش میدهد و اعلام کند که فرد سرویسدهنده در فرهنگ مقصد حل شده است. از طرف دیگر ادامه ندادن شغل قبلی یعنی دست کشیدن از گذشته که پیش از این اسماعیل از آن صحبت کرده بود. چارهای وجود ندارد با وصل بودن به گذشته توان زیستن از فرد مهاجر گرفته خواهد شد و مانند بسیاری از شاگردان دیگر آلیس از کشور اخراج میشود. کشمکش اصلی داستان در آنجاست که یک پسربچهی نهسالهی آمریکایی خود را به یک مغول بدل میکند. تمامی زوری که غرب برای یکسانسازی زده است در همینجا نقش برآب میشود. چیزی آنقدر غیرقابل پذیرش برای انسان غربی که میتواند یک بیماری بدخیم مغزی بهنظر بیاید. با منطق امروزین بهنظر عجیب میآید که تمام جهان زور میزنند تا بتوانند خود را به شکل الگوی آمریکایی دربیاورند و یک آمریکایی خواسته بدون هیچ دلیلی به هیبت یک کوچنشین مغول دربیاید. مسئله اما بسیار ساده است و فقط وس این را بهخوبی درک میکند: «... گاهی آدم فقط دلش میخواد مغول باشه...» اما چرا این اتفاق ساده نمیتواند توسط دیگر شخصیتها درک شود؟ این اتفاق ساده حاصل تف کردن تمام تلاشی است که غرب برای قرنها آن را پایهریزی کرده. یک بچهی نهساله نمیتواند روی تاریخی که بر این مبنا شکلگرفته پای بگذارد پس باید دچار بیماری شده باشد. عقل سلیم در دنیای امروز میگوید به شکل یک انسان آمریکایی درآمدن منطقیترین و یگانه انتخابی است که کل جهان پیش رو دارند. چیزی که اما در این بین وجود دارد آن است که الگوی آمریکایی درون خودش با مشکلاتی روبهروست که این مشکلات اتفاقا ریشه در همین تاریخ یکسانساز دارد. آلیس و کانر بهوضوح نمیتوانند با یکدیگر صحبت کنند. هر دو انگلیسیزباناند اما حرف یکدیگر را متوجه نمیشوند: میگویم: «این وسط یک تخیل نوپا در خطره. نمیتونیم به همین سادگی نابودش کنیم.» کانر میگوید: «باز هم معدهام یکجورِ عجیبی میشه.» در جایی دیگر علت آشنایی وس با مغولها را آلیس کانال نشنال جئوگرافیک میداند و شوهرش آن کلمه را به کانال دیسکاوری مربوط میکند. مرزگذاریهای تاریخی بار سنگینی را بر این فرهنگ غالب کرده است. این مرزگذاریها و خودی و غیرخودی کردن آدمها تا جایی پیش رفته که حال میان این زن و شوهر نیز مرزی قرار گرفته که نمیگذارد آنها زبان یکدیگر را متوجه بشوند و یا عشقبازی کنند. داستان پیش میرود و موتیف مرز و نقشه از جغرافیا به روابط انسانی کشیده میشود. درست آنجا که نزدیک است آلیس و اسماعیل بعد از جنگی بدوی -که خواننده را یاد درگیریها در طبیعت برای جفتگیری میاندازد- وارد رابطهای عاطفی شوند، اسماعیل با این دیالوگ مقابل ورود به این وضعیت میایستد: «هیس... ما از هیچ مرزی نمیگذریم.» یگانه مرز قابل احترام مرز آزادیهای فردی است. یعنی مرزی که گذشتن از آن آزادی شخصی دیگر را مورد لطمه قرار میدهد. آنچیزی که اسماعیل و آلیس هر دو به آن احترام میگذارند. باقی مرزها چیزی نیستند جز برساختههایی برای چپاول و برتری هژمونیک یک گروه بر گروه دیگر. انسان برای انسانی زیستن گویی چارهای ندارد جز آنکه به «غار» اولیهی خود پناه ببرد. آنجایی که گرمای تن یک فرد میتوانست خوابی راحت را برای دیگری ایجاد کند. همان غاری که در زمهریر پرتلند بار دیگر آلیس و کانر و وس را در خود جای میدهد و آنچنان که در پایانبندی میبینیم این ارتباط انسانی فارغ از زبان و جغرافیا و نژاد تنها خانهای است که انسان میتواند در آن امنیت و آزادی را پیدا کند.
وقتی به آثار کلاسیکشدهی ادبیات داستانی جهان نگاه میکنیم – چه رمان و چه داستان کوتاه- میتوان ویژگی مشترکی در آنها یافت. اکثریت آنها در سه شکل از خوانش موفق عمل میکنند: خوانش روانشناختی فردی، خوانش جامعهشناختی و خوانش تاریخی. در بعضی از این آثار ما به حلقهای چهارم نیز میرسیم که خوانشی هستیشناختانه است. سرک کشیدن به تمامی اینها کاری است بس دشوار و از این روی اثری که در این وضعیت موفق عمل کند را اصطلاحا شاهکار مینامیم. در اینجا ما با داستانی روبهروییم که بهشکلی شگفتانگیز موفق به بازخوانی ابعادی مختلف شده و در کنار روایتی جذاب ما را با اثری سترگ روبهرو کرده است.
نقشههایت را بسوزان - الگوی سوشیسازی (نقد)
نویسنده: احمدرضا توسلی
- نقشههایت را بسوزان (داستان)
- الگوی سوشیسازی (نقد)
- خانهای با زیربنای محکمِ دیالوگ (نقد)
- سه پاراگراف از داستان (پاراگراف)
- در آغاز راه نوشتن | مجذوب کشفهای درخشانتان نشوید (مقاله)